خانم معلمی‌که منم – اردونامه

فرزانه بابایی – ایران

داریم می‌رویم اردو و از خوشحالی توی پوستشان نمی‌گنجند. من هم از شادی‌شان حالی دارم که فقط خودم می‌دانم و بس…

مثلاً به صف شده‌اند که از کلاس بیرون بیایند، اما اگر شما صفی دیدید، من هم دیده‌ام! ده بار گفته‌ام در یک ستون! ولی مگر می‌شود دست علی صدرا را که از خوشی آویزان گردن کیان شده، درآورد و گفت قانون چیز دیگری می‌گوید!

القصه، با همان مثلاً صف رفته‌ایم دم در.

خانم ناظم می‌خواستند دسته‌بندی‌شان کنند؛ اسمشان را می‌گفتند که فلانی، تو برو فلان‌جا، که یکی‌یکی شانه بالا انداختند که ما با ماشینی که خانم خودمان است، می‌رویم!

خانمشان هم خندیده و از کوچه ردشان کرده و سوار شده‌اند.

اتوبوس به‌سمت شمال شرقی حرکت می‌کند و می‌رسد به خیابان.

گل از گلشان شکفته که خانهٔ ما این‌جاست، مدرسهٔ خواهرم آن‌جاست، خانهٔ مادربزرگم فلان‌جاست!

می‌پیچیم در خیابان اصلی، مهربد می‌گوید: «ای بابا، داره همهٔ بچه‌ها رو می‌بره خونهٔ ما!» خانم معلم می‌خندد و می‌گوید: «زنگ بزن ببین چایی حاضره؟»

همین‌طور مستقیم داریم خیابان را طی می‌کنیم. ارمیا، امیرعلی را کنار می‌زند، با ذوق یک دبیرستان پسرانه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «مدرسهٔ داداشمه، برو کنار باهاش بای‌بای کنم!»

محمد که با چشم‌هایی شبیه سروش (خواهرزادهٔ ارشدم) دلبر تمام‌وقت من است، با بی‌حوصلگی می‌گوید: «آخه از اینجا حیاط مدرسه پیداست؟ داداشت پیداست؟ بگیر بشین، بچه!»

وارد اتوبان می‌شویم، کیان می‌گوید: «اوه اوه، اتوبان باقری چه خبره!» و من از خوشیِ تک‌تک این جمله‌های بی‌اهمیت، دلم کندوی عسل می‌شود!

هنوز چیز زیادی از مسیر طی نشده که سر و صدایشان بلند می‌شود: «آقای راننده، آهنگ بذار!»

و بعد قشنگ‌ترین ضیافت صبح یکشنبه آغاز می‌شود.

با خنده‌های ریزریز و خرده شرمی، در جای خودشان قری می‌دهند و بعد که می‌بینند لب و دست خانم معلم بوسه شده و به سمتشان روانه، سر ذوق می‌آیند و رقص را جدی‌تر می‌گیرند.

می‌زنند و می‌رقصند و اسم آهنگ‌های محبوبشان را فریاد می‌زنند.

دلم می‌شود شبیه همین روزهای سال، زمستانی که منتظر بهار است،

به هر خنده‌شان،

بنفشه و پامچالی در روحم سبز می‌شود…

و سینهٔ سرخ مهاجری به آبی آسمان برمی‌گردد!

ارسال دیدگاه